استاد دكتر محمود بينا مطلق، به سال 1307 در تهران متولد شد. در سال 1348 دكترى فلسفه را از دانشگاهگوتينگن آلمان گرفت، سپس در دانشگاه لوزان سوئيس به تحصيل و تدريس رياضيات مشغول شد و از زمانتاسيس دانشگاه صنعتى اصفهان در مهر 1356 تا كنون در آن دانشگاه رياضيات و فلسفه علم تدريس مىكند. استادبينا به زبانهاى عربى، انگليسى، فرانسه، آلمانى، سانسكريت، يونانى و لاتين آشنايى دارد. از استاد كه وقتگرانبهاى خويش را در اختيار ما گذاشتند، صميمانه تشكر مىكنيم.
استاد بينا: به نظر مىرسد پلوراليزم معنايى عميقتر از آنچه مطرح مىكنند دارد; يعنى براىهر قومى وجههاى از راه تقرب به خداوند نهاده شده است و هر كس بايد از همان راهى كهدر پيش روى اوست، در نيكوكارى بر ديگرى سبقتبگيرد; واين دستور خدا هم هست;مىفرمايد: و لكل وجهة هو موليها فاستبقوا الخيرات (1) .اين آيه و آيه مكمل آن در سوره مائده كهمىفرمايد: ولو شاء الله لجعلكم امة واحدة ولكن ليبلوكم فىما اتيكم فاستبقوا الخيرات (2) بر اينحقيقت دلالت دارند كه اولا كثرت سفرا خواست الهى است چرا كه كان الناس امة واحدة وليكن دور زمان اقتضا داشته است كه كثرت محقق شود. ديگر اين كه در اين ميان سخن ازمسابقه است: فاستبقوا الخيرات. و در مسابقه هم، براى آن كه عادلانه باشد، همه بايد از شرايطيكسانى برخوردار باشند، چنان كه در مسابقه دو همه در يك خط مىايستند و هيچكسنبايد يك قدم جلوتر يا عقبتر از ديگرى باشد. پس، از آيه فاستبقوا الخيرات استنباط مىشودكه هر يك از اديان الهى راه رسيدن به خداست; زيرا خداوند فرموده: در آنچه به شما داديمبكوشيد و بر هم در نيكوكارى سبقتبگيريد، و اين است پلوراليزم (در معناى عميق آن). پلوراليزم بايد يك دليل معنوى و درونذاتى داشته باشد. حقيقت اصلى، يعنى خداوند، يگانهاست، ولى دريافت كنندگان اين حقيقت در شرايط مختلف زمانى، زبانى، وقومى قرار دارند.اصل دين همان حقيقت واحد است. ما كه مى گوييم اصول دين سهتاست: توحيد، نبوت،ومعاد، اينها نه اصول دين اسلام، بلكه اصول «الدين» است. يعنى همه اديان الهى داراى اينسه مؤلفهاند. همه اديان الهى توحيد، يعنى حقيقت الهى، را دارند; و بين انسان وخداوند همرابط لازم است، چنان كه هر دينى بنيانگذارى دارد، و اين بنيانگذاران به اندازه كافى با همشباهت دارند كه بتوان آنها را به عنوان يك مقوله گرفت. و (در هيچ دين الهى) نيز زندگى فىنفسه هدف نيست; بلكه در پى آن مرگ و معاد است. پس توحيد، نبوت و معاد اصول همهاديان است، نه فقط اصول دين ما. اين حقيقت در زبانها و زمانها و اقوام مختلف، صور بيانمختلف به خود مىگيرد كه متناسب با شرايط هر قوم و ملتى است و همه نيز از طرفخداوند است; همچون نقاطى كه در پيرامون مركز دايره و در فواصل مختلف قرار دارند ولىهمگى با شعاعهايى به طرف مركز دايره برمىگردند. اين است كه مىبينيم درميان عرفاىبزرگ اديان مختلف، با وجود فواصل زمانى و مكانى متفاوت، وحدت كلام وجود دارد.
استاد بينا: اين يك نگرش ظاهرى به بوديسم است كه مىگويد بوديسم فلسفه است و ديننيست. مبحث «نيروانا» در واقع اصل يگانه و تعالى الهى را مطرح مىكند. و چون بودا خود راتجلى خلا و برگرداننده به آن حالت معرفى مىكند، مىتوان بر آن عنوان نبوت را منطبقدانست. توحيد آن، به اصطلاح، متافيزيك محض را داراست، و نبوت آن در يك اسم مستتراست(بودا خود را Shunyamurti يعنى تجلى خلا مىخواند). معاد نيز، كه زندگى پس از مرگاست، لازمه اصل رهايى از چرخه زايش و ميرش است، وگرنه انسان بعد از رهايى از چرخهزايش و ميرش به كجا مىرود! چيزى كه هست اسمى براى آن نگذاشته است، چرا كه مرحله مطلقه حقيقت الهى را با كلام نمىشود وصف كرد، بلكه فقط بايد هر صفتى را از آن نفى نمود، زيرا توصيف تعريف است و تعريف تحديد; همانگونه كه حضرت على(ع) مىفرمايند: «و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه». قرآن مىفرمايد: سبحان ربك رب العزةعما يصفون (3) .مفاد اين آيه چيزى به جز آن است كه در سبحان اللهعما يشركون (4) فرمود. در اين آيه مىفرمايد مشركان چون نمىفهمند چيزهايى در توصيف خداوند مىگويند كه از آن منزه است، ولى آيه اول مىگويد حتى اگر انبيا و مرسلين هم توصيف كننده باشند، در مرحله ذات هر نوع توصيفى ساقط مىشود.
استاد بينا: البته ما اصطلاح «تنزيه» و «تشبيه» را داريم ، كه معادل فرنگى آنها، دوواژه" "transcendence و" "Immanence است . اصطلاح اول به «تعالى الهى» و اين كه او در هيچ حد و حصرى گنجانده نمىشود اشاره دارد. اصطلاح دوم به حضور او در همه چيز، حتى كوچكترين ذره، اشاره مىكند. دين تعادل بين اين دو جنبه است. اگر شما فقطبر " "transcendence تكيه كنيد، رابطه انسان با پروردگار قطع مىشود. به قول پروتاگوراس (5) خدايان، اگر هم باشند، در عالم خودشان هستند و با ما هيچ ارتباطى ندارند. و اما اگر فقط جهت وجنبه " "immanence مدنظر گرفته شود، خدا در آفرينش محدود مىشود و مشبهه و مجسمه و آفرينشپرستى (فرشتگان را جاى خداگرفتن ويا خدا را در مرتبه فرشتگان نازل كردن) پديد مىآيد. حقيقت تعادل بين اين دوتاست. اسلام نيز يكى از بهترين فرمولها را داراست كه همواره تعادل بين اين دوجنبه را حفظ مىكند; در بعد متافيزيكى كه سخن مىگويد مىفرمايد: ليس كمثله شىء و اين چون تنزيه است، بلافاصله پشتسرش يك تشبيه مىآورد و مىگويد: وهو السميع البصير. اصلا ما با دو شهادت مسلمان هستيم: اول مىگوييم «لااله الا الله» كه ماسوى الله را، به هر شكلش ، نفى مىكند، و بعد مىگوييم: «محمد رسولالله»، اين كلام مىآيد تا ارتباط آفرينش با خداوند حفظ شود. چون محمد(ص) رسول الله استبا «لا»ى لااله الا الله نفى نمىشود; يعنى دو جنبه «تنزيه»و «تشبيه» به طور هماهنگ حفظ مىشود. در آيه سبحان ربك رب العزةعما يصفون " "transcendence به شديدترين وجه آمده، به طورى كه بالاتر از اين نمىشود گفت، مطلقا فرموده: عما يصفون. اما بلافاصله " "immanence هم به جامعترين وصفى بيان شده است; پشتسرش مىگويد: وسلام على المرسلين كه تعميم محمد رسول الله است. به عبارتى «لااله الا الله و محمد رسول الله» خاص است و عام آن: سبحان ربكرب العزة عما يصفون وسلام على المرسلين است.
قرآن قبل از اين كه ديگران به فكر پلوراليزم و مساله كثرت اديان الهى و راه حل آن باشند آن را مطرح كرده است. البته با اديان ساختگى كارى نداريم، چون هر اصلى بدلى هم دارد. مدعيان مهدويت كه در ميان يهوديان چون «فرانكيم» و در ميان مسلمانان چون «بهائيت» سر برآوردهاند و... مورد نظر ما نيستند. قرآن از اديان سخن مىگويد; پس پلوراليزم، به معناى صحيح آن، نه با هم كنار آمدن است، كه گاهى عنوان مىكنند، ونه اين كه بگوييم هر يك ازصاحبان اديان جنبهاى از حقيقت را ديدهاند، وحقيقت تام و تمام را هيچكس ندارد، پس به هم فخر نفروشيد. اين در حقيقت توهين به جميع مرسلين است. چنين نگرشى مرتبت دين را خيلى پايين مىآورد. بلكه اين كثرتى كه ما اكنون با آن مواجهيم در حقيقت راههاى مختلفى است تعبيه شده از سوى خداوند و به سوى او، كه خود فرمود: ولو شاء الله لجعلكم امة واحدة، يعنى كه شما اكنون امت واحده نيستيد و صور مختلف داريد ولى فاستبقوا الخيرات. و چون اين راهها از سوى خداوند آمده است، همگى تام و تمام است و مىتواند پيرو را به بالاترين حدى كه براى انسان ممكن است، يا به قول عرفا، به «فناء فى الله و بقاء بالله» برساند. هر يك از اين راهها چون از طرف خداوند آمده است، به خداوندهم منتهى مىشود. و اين است معناى صحيح پلوراليزم.
لغتها فىنفسه خوب يا بد نيستند; مهم برداشتى است كه از لغات مىشود. مثل كلمه «وحدت وجود». اگر بگوييم وحدت وجود يعنى اين كه هر پديدهاى تكهاى از وجود خداست، اينيا كفر استيا شرك استيا انحراف; ولى اگر وحدت وجود به اين معنا باشد كه خداوند در قرآن مىفرمايد: الله نور السماوات والارض (6) كه منظور از نور وجود الهى است كه در همه جا سارى استبه اين ترتيب هر وجودى پرتوى است از وجود الهى و اين حق است. مساله اين است كه چه برداشتى ازلغات بشود.
استاد بينا: اين سخن نادرستى است. اين توهين به جميع مرسلين مىشود. جور ديگرى مىتوان گفت:
در سه آيينه شاهد ازلى پرده از روى ماه خود بفكند سه نگردد بريشم ار او را پرنيان خوانى و حرير و پرند (7)
ما آينههايى داريم كه در هر آينه رخ يگانه يار، به اكمل وجه متجلى مىشود. البته آينه تمثيلى استبراى آنچه ما را به اصل دين برمىگرداند. پس در واقع اديان تجليات معادل هستند، نه اسلام چيزى كم دارد و نه مسيحيت. اين طور نيست كه دين مسيحيت چيزى داشته باشد و ما نداشته باشيم، يا ما چيزى را داشته باشيم و مسيحيت نداشته باشد و بگوييم خودمان بايد اين دو را با هم جمع كنيم تا حقيقت كامل را كشف كنيم. اگر خودمان بر چنين كارى قادر بوديم كه خداوند پيامبر نمىفرستاد. برخى مثال فيل را براى پلوراليسم زدهاند كه مناسبتى ندارد. اگر قرار باشد از مثنوى مثال بزنيم، مثال انگور و عنب و اوزوم مناسبتر است.
استاد بينا: گفت و گوى بين اديان در حالت ايدهآلش همان است كه تاكنون بين عرفا اتفاقافتاده است. مثلا هاتف در ترجيع بندش يك نوع گفت و گوى بين اديان دارد. مىگويد از نظرظاهرى اديان اعتقادات مختلفى را بيان كردهاند; مثلا در كتابى گفته مىشود: تكاد السماواتيتفطرن ... ان دعوا للرحمن ولدا (8) و در يك كتاب ديگر هم مىگويند: حضرت عيسى پسرخداست. در صورت ظاهرى معتقداتشان با هم متفاوت است. ولى بايد اصل را ديد. اينهانحوه بيانهايى است از يك اصل واحد كه هاتف در آن ترجيع بندش خيلى خوب مطرح كردهاست:
در كليسا به دلبر ترسا گفتم اى دل به روى تو دربند نام رب يگانه چون شايد كه اب و ابن و روح قدس نهند
او هم جواب مىدهد كه:
تو كه از سر وحدت آگاهى تهمت كافرى به ما مپسند در سه آيينه شاهد ازلى پرده از روى ماه خود بفكند سه نگردد بريشم ار او را پرنيان خوانى و حرير و پرند ما دراين گفت و گو كه از يك سو شد ز ناقوس اين ترانه بلند كه يكى هست و هيچ نيست جز او وحده لا اله الا هو
بعد مىگويد نزد يهوديان رفتم و در آخر بحث همين را شنيدم. نزد زردشتيان رفتم، پير:
گفت جامى دهيدش از مى ناب گرچه ناخوانده باشد اين ميهمان و خلاصه در آنجا هم مىشنود:
كه يكى هست و هيچ نيست جز او وحده لا اله الا هو
پس تصوير صحيح گفت و گوى بين اديان اين است. البته از جميع پيروان اديان نمىتواناين انتظار را داشت كه با هم به گفت و گو بنشينند، چون زمينه فكرى مىخواهد. از پيرواندر سطح معمولى مىتوان توقع داشت كه به همديگر احترام بگذارند. ولى دين ورزان ومتفكران آنها مىتوانند همديگر را درك كنند واين نكته را متوجه باشند كه آن خيراتى كه دردين ماست در دين شما هم هست و به اين ترتيب، چون راهها از طرف خدا مىآيد ومانمىتوانيم راه را بسازيم و چون در راهى هستيم كه سرنوشت ما را در آن قرار داده است،پس بايد به هم كمك كنيم تا در آن راهى كه هستيم فاستبقوا الخيرات را محقق كنيم.گفت و گوى اديان الان يك ضرورت اجتماعى شده است و امكانپذير نيز مىباشد، چنان كهمىبينيم عرفاى بزرگ چگونه هماهنگ با هم صحبت مىكنند. حتى ما براى فهم بهتر دينخود نياز به اين مقوله داريم، زيرا مثلا هر ملتى زبانى دارد، مثل زبان مادرى كه با آنصحبت مىكنيم، ولى وقتى زبان ديگرى را هم ياد مىگيريم ، تازه به خصوصيات زبانخودمان بهتر آگاه مىشويم. به اين ترتيب كه مثلامىگوييم براى بيان فلان مفهوم، سبك آندر زبان فارسى اين است كه اينطورى مىگويد و در زبان عربى يا انگليسى به سبك ديگرىبيان مىكند، و به اين ترتيب تعمق بيشترى در زبان خودمان نيز صورت مىگيرد.گفت و گوى بين اديان مىتواند به فهم بهتر پيروان هر دين از دين خودش و دينهاى ديگركمك كند.
حضرت على(ع) كه فرمود: «العلم علمان، علم الابدان و علم الاديان»، نفرمود علم دينخود، بلكه فرمودهاند «علم الاديان» يعنى شناخت دينهاى ديگر; چون دين تجلى حقيقتالهى استبراى بازگرداندن به سوى خداوند، و انسان اگر با صور ديگر اين تجلى آشنا شود،تعمق بيشترى حاصل مىكند. البته از طرفى نمىتوان از هر مؤمنى يك عارف ساخت ولىمىتوان به امت گفت كه به همسايه خود احترام بگذاريد، و اين را نيز مىتوان توجه داد كه ماالان دشمن واحد داريم; شرك و كفر با تمام قوا تجهيز شدهاند ، دستبه دست هم دادهاند وبه اسم علم، تكنولوژى و ... با تمام قوا وارد صحنه شدهاند و دارند با تمام اديان مبارزهمىكنند. البته الان ظاهر آراستهاى دارند و به طور مستقيم برخورد نمىكنند.
در گفت و گوى بين اديان بايد صميميتباشد، نه مصلحت انديشى. الان رسم است كهدعوت مىكنند و محافلى تشكيل مىدهند كه من هم در سه تا ازاين جلسات كه در تهرانبرگزار شد شركت داشتهام. ارتودكسها و كاتوليكها آمده بودند. در ظاهر مسلمان و مسيحىبا هم گفت و گو كردند، ولى در باطن نظر هر كس اين بود كه بگويد من حق هستم. اين نهگفت و گوى بين اديان است و نه فايدهاى دارد. ولى اگر، آنطور كه شما فرموديد، واقعا تحقيقباشد، بايد اينگونه باشد كه بگوييم او بنده خداست من هم بنده خدا هستم و چون خداوندبه زبانهاى مختلف سخن مىگويد، مىخواهم به هر زبانى كه سخن گفته سخنش را بشنوم تااو را بهتر بشناسم. اين كار عملا يك انشراح صدر و باز بودن نظر وعمق فكرى زيادى نيازدارد، لذا تحقق كامل گفت و گوى اديان را از همه افراد نمىتوان خواست. ولى علما مىتواننداين كار را بكنند. به مقلدين مىتوان گفت كه با احترام متقابل زندگى كنند و هر كسى كارخود را بكند. به آنها حداقل مىتوان فهماند كه مطابق آيه فاستبقوا الخيرات سعى كنند دردين خود نمونه باشند. ولى از هر كس نمىتوان توقع داشت كه بفهمد كه مثلا آن مسيحى ياسرخپوست كه عمل و منسك دين خود را انجام مىدهد معادل استبا تو كه در دين خودعمل مىكنى.
استاد بينا: مساله را متكلمان خراب مىكنند. اگر مىگذاشتند عرفا با هم صحبت كنند،بحثى پيش نمىآمد.
استاد بينا: اگر قائل به وحدت متعاليه باشيم اين دين يا آن دين فرق نمىكند; مثلا من مسلمانم ولى هندوئيسم را هم بسيار دوست دارم وكتابهايش را هم مىخوانم; ولى وقتى كه نگاه مىكنم لزومى نمىبينم كه اگر دين من شريعتى داشت كه بتوان درون آن شريعتبه سير و سلوك پرداختبه دين ديگرى بگروم; مثلا من مسلمانم و اسلام هم چيزى كم ندارد، پس لزومى ندارد هندو شوم. اگر دوست من هم «هندو» است، او هم شريعتخود را دارد و لزومى نمىبينم كه او را به اسلام بخوانم. ما با هم سر مسايل معنوى، خوب كنار مىآييم و در عمل هم بايد راهى را پيش گرفت و بايد مناسكى را براى تقرب به خداوند به جاى آورد. من نماز مىخوانم و او هم به شيوه خود عبادت مىكند و ما با هم فرقى نداريم; پس به طور كلى اينها كشمكش تبليغاتى نخواهند داشت. مثل شيخ على همدانى كه با للا يوگشورى (9) در كنار هم زندگى مىكردند و به همديگر هم خيلى علاقه داشتند و ملاقات هم مىكردند; يكى عارف بزرگ مسلمان و ديگرى عارف بزرگ هندو. نه اين به او گفت كه بيا مسلمان شو و نه او به اين گفت هندو شو. البته بعضى وقتها مىبينيم شخصى كه قائل به وحدت متعاليه اديان است دين و شريعتخود را عوض كرده است. اين بر مىگردد به آن امكاناتى كه در هر زمان خاصدر هر دينى قرار داده شده است. مثلا در مسيحيت فعلى تقريبا مىشود گفت كه راه عرفان بسته است. حال كسى كه با وجود اعتقاد به وحدت متعاليه اديان از مسيحيتبرگشته و مسلمان شده است، نه به خاطر اين است كه مسيحيتبه عنوان شريعت چيزى از اسلام كم دارد، بلكه از آن رو است كه سير و سلوك معنوى الان امكانش در مسيحيت Opportunist (10) است. گنون از اين مساله بحث كرده و مىگويد فرض كنيد كسى پيرو شريعتى است ولى براى سير و سلوك راهنما ندارد. او شريعتخود را عوض مىكند و به شريعتى رو مىآورد كه در آنجا مرشد ايدهآل او هست. بعضى از اروپاييها به هند رفتهاند و آنجا ماندهاند. البته براى اروپا راه اسلام نسبتبه هندوئيسم راه آسانترى است; ولى نه به خاطر اين كه اسلام بهتر از هندوئيسم است; بلكه مساله اين است كه اروپاييها ميراث ابراهيمى دارند و چه بخواهند چه نخواهند، اكثريت اروپا مسيحى و اقليت آن يهودىاند و اين هر دو همچون اسلام ميراث ابراهيمى هستند; از اين نظر براى اروپاييها مسلمان شدن آسانتر است تا اين كه بيايند اسطورههاى بودايى را با آن سبكى كه براى آن قسمت از جهان است، درك كنند. اين تنوعصور كه از طرف خداوند صورت گرفته از روى حكمت است و نه به عبث و گزاف. سر آن تطابق بهتر اين قوم يا آن ملت و يا اين دوره و آن عصر با اديان مختلف است.
استاد بينا: بايد سؤال كرد آيا گرايش احساساتى منظور استيا واقعى و عملى. اگر كسى بخواهد واقعا هندو باشد، هندوئيسم ساختارش طورى است كه بايد به هند رفت و در هند بود; زيرا هندوئيسم وابسته به سيستم «كاست» است (البته راههايى هم دارند كه از كاستها بيرون مىآيند و لباس زرد مىپوشند و هر كس مىتواند از هر كاستى وارد آن شود). و كمتر كسى است كه به اين الزامات تن در دهد. اين گرايشها بيشتر جنبههاى احساسى دارد و تعهد عملى كم است. البته در خصوص فرقه «هرى كريشنا» كه يك مقدار گسترش بيشترى دارد، تا اندازهاى هم مىشود پذيرفت كه امكان انطباق بيشتر است; زيرا آن فرقه بيشتر بر اساس راه محبت مشى مىكند و عارف بدان معنا نيستند. هرى كريشنايىها واقعا فكر مىكنند حضرت كريشنا بالاتر از حضرت عيسى است. بدين ترتيب، هرى كريشنايى مىشوند، نه از آن باب كه گنون مىگفت، يعنى به نوعى مايل به شريعتند. بنيانگذار هرى كريشنا كه دو سه سال است فوت كرده است، نگرش ابنعربى و امثال اورا ندارد. او تا حدودى مبلغ دينى است. و اما عدهاى نيز كه از بوديسم خوششان مىآيد در واقع ازآن برداشتهايى دارند كه تصور مىكنند بوديسم يك مكتب فكرى است و كارى به خدا ندارد، و براى گريز از خدا مىروند و بوديستمىشوند، كه اشتباه مىكنند. ولى اگر بخواهند واقعا و در عمل وارد شوند، آن كارى كه «گنون»كرده درست است. البته چنان نيست كه همه كسانى كه از غرب به اديان شرقى تمايل پيدامىكنند، تا بدين حد سطحى باشند; استثناء پيدا مىشود; ولى آن ازا ين باب است كه مثلايك اصفهانى روحياتش بيشتر به شيرازىها بخورد كه اين يك استثناء است. حالا در اروپاهم ممكن استيك اقليتى باشند كه از زبان بوديسم بيشتر خوششان بيايد; اين استثنائاتهميشه هست.
آن كسى كه كتاب ذن در هنر كمانكشى را نوشته، واقعا كسى است كه به ژاپن رفت ويك پيرو كامل مكتب «ذن» شد. ولى در اكثر آنها جنبه احساسات و سرگرمى غلبه دارد وعمق ندارد.
استاد بينا: در ايران هم خيلى چيزها رايجشده است. البته من زياد اطلاع ندارم. وقتى بهايران آمدم همين اندازه متوجه شدم كه گويى هر فرقهاى در اروپا هست در ايران نيز حداقليكى دو سه نفر پيرو دارد و اطلاع پيدا كردهام كه انواع و اقسام فرق انحرافى خصوصا از سنخاحضار ارواح در ايران رايجشده است. حتى از يكى از دانشجوها شنيدم كه در خوابگاهها همازاين كارها مىكردهاند. البته حق و باطل همه جا هست. گرايش به باطل هم هميشه بيشتراز حق بوده است. يك نكته مهم اين است " "tolerance يا «تسامح» و اين كه همديگر را قبولداشته باشيم و با هم كنار بياييم بدون ملاك هم نيست تا شامل هر كيش و آيينى بشود. يكوقت مىگوييم «تسامح» و مراد ما اين است كه هيچكس حقيقت تام و تمام ندارد، پس با همكنار بياييم، اين تسامح در حقيقت از روى بىاعتقادى است; اما يك وقت مراد ما از تسامحاين است كه همسايه من هم حقيقت را كه من دارم داراست ولى به زبان و طريقى ديگر; پساو هم همين ارزش را دارد و ما با هم كنار مىآييم، بر پايه اين معنا از تسامح، ما قبولمىكنيم صور معادل حقيقت وجود دارد كه از طرف خدا آمده است، و اين را هم مىدانيم كهدر كنار هر صورت حقيقى دهها صورت باطل هم هست; ملاى رومى مىگويد:
چون بسى ابليس آدم روى هست پس به هر دستى نشايد داد دست
حالا كه 600 - 700 سال از آن زمان گذشته و شلوغتر هم شده است، پس قبول داشتنتام و تمام اديان ديگر، فقط شاخههاى ارتودكس آنها را شامل مىشود، نه اين كه بگوييمانحرافاتى كه در اين دين يا آن دين پديد مىآيد و يا فرقههايى كه انحرافىاند نيز صورمختلف حقيقتاند و شامل اصل تسامح مىشوند. وقتى ما ادله الهى را قبول مىكنيممىبينيم نمىتوانيم بهائيت را بپذيريم، و يا فرض كنيد درون هر دينى مذاهب مشروع وجوددارد، چون هيچ دينى يافت نمىشود كه چند مذهب نداشته باشد. پس مذاهب مشروعهاىهستند و آن هم باز فلسفهاى دارد. در اسلام چهار مكتب وجود دارد. مكتب اهل تسنن ومكتب شيعه مكاتب مشروعه هستند، در مسيحيت كاتوليكها و ارتودكسها مشروعاند و ازاول هم بودند; پروتستانها چون متاخرند خيلى روى مشروعيتشان نمىشود تكيه كرد، ولىبه هر حال در كادرى هستند كه مىشود هسته اصلى آن را پذيرفت. ولى اين دليل نمىشودكه «مورمونها» و اين همه فرقههاى عجيب و غريبى را كه در مسيحيت هستند مشروع بدانيمو يا بگوييم همانقدر مشروعيت دارند كه كاتوليكها و ارتودكسها. گنون با پروتستانها كاملامخالف است، ولى آقاى «شوآن» از يك جنبهاى به آنها بها مىدهد. مىتوان براى پروتستانهااز حيث تاكيدى كه بر روى بازگشتبه كتاب دارند مشروعيتى قائل شد. در توضيح اينمطلب (وجود مذاهب مشروعه) از يك تمثيل مىتوان كمك گرفت; مذاهب، صور متبلورشده نورند. اصل نور، كه حقيقت مطلق است، خيرهكننده است و اصلا نمىشود آن را به طورمستقيم ديد; پس خدا از اول بايد فيلتر يا حجابى را به صورت دين بر روى آن مىزد كه يكمقدار از خيره كنندگى آن كم شود تا بشر بتواند به آن نگاه بكند.و ليكن اين هم هنوز براىبشر زياد است. روى آن حجاب مذهب هم مىگذارند تا كمى بيشتر در دسترس قرار گيرد.تازه در درون حجاب مذهب هم يك كمى باريكتر مىشوند و در جوى مكتبش مىآورند تااين كه براى بشر قابل تحمل شود. حالا از اينجا بشر بايد به اصل برگردد. اين صور مختلفه كهدر بيرون هستند كه بيرونىترين قسمت آن همين صورت مذهب، مثلا كاتوليسيسم ياپروتستانتيسم است، در عالم صور قرار دارند و عالم صورت هم عالم تزاحم است. پس شماوقتى بخواهيد چيزى را بيان كنيد بايد در قبال آن چيز ديگرى را نفى كنيد. از اين روستكه مىبينيم كاتوليسيسم جنبه پاپ مركزى را غلبه مىدهد و در مقابل، پروتستانتيسمبازگشتبه خود كتاب را. و با اين ديد هر دو مشروعيت دارند اما شيوع مكاتب متعددپروتستانتيسم ناشى از تفسير به راى است، ديگر مشروعيت ندارد.
استاد بينا: كربن مىآيد جنبهاى را اثبات كند، اما يك جنبه ديگر را از ريشه نفى مىكند.قوام هر دينى بر دوش بنيانگذار آن است و پيروان دين هر مدارجى كه طى مىكنند وفضايلى كه كسب مىكنند از بركتبنيانگذار است. اين كه حضرت عيسى در انجيل گفتهاند،تا روز قيامتبا شما هستم، منحصر به ايشان نيست; پيغمبر ما هم همينگونهاند. كربنمىخواهد حضرت قائم(عج) را اثبات كند، اما اين را به گونهاى طرح مىكند كه حياتمستدام پيامبر(ص) را نفى مىكند. در نزد كربن حضرت پيامبر(ص) مرده است. واى به حالكربن با اين حرفش. حضرت پيامبر(ص) نمرده است; از بركتحضرت پيامبر است كه مازندهايم، چه شيعه چه سنى. جاى تعجب نيست كه كربن مقدارى گرايشهاى اسماعيليه همدارد، به هر حال خيلى علاقمند به جنبه اسماعيليه است. اما آيا مىتوان گفت آقاخانمحلاتى نايب خداوند روى زمين است كه اگر او نباشد بركت اسلام پخش نمىشود؟ بركتاسلام به پيامبر(ص) بوده و هست، از آن روز اول تا آن روز آخر، و اصولا هر بنيانگذار دينىچنين است. كربن به طور كلى از نظر متافيزيكى ضعيف است. در توضيح بايد بگويم كه ماحضرات خمسه الهى را كه در نظر بگيريم، عالم صور كثيف و عالم صور لطيف كه صور ثانيهآنجا هستند همه عالم صور است و بعد از آن عالم فوق صورى است كه عالم روح است و بعداز آن هم كه ديگر از عالم آفرينش خارج مىشويم. حقيقت هر چه به طرف بىصورتىتر برودمتعالىتر است و اغلب اين كه كربن خيلى به مكاتب خاص داخل ايران علاقه دارد اين استكه از عالم مثال زياد صحبت مىكند. از ايماژيناسيون (11) خيلى زياد صحبت مىكند. اين عالمصور است. كربن، متافيزيسين نيست.
استاد بينا: داورى از نظر اين كه كدام بهتر است ، نه، ولى از نظر اين كه كدام براى منمناسبتر است ممكن است. از يك نظر ديگر هم مىشود و آن اين است كه كدام يك از اديانهنوز به اصالتخود ماندهاند. به عنوان مثال شريعت من اسلام است و وحدت متعاليه اديانرا قبول دارم و اين كه اديان همه در يك عرض هستند را مىپذيرم; ولى الان ازاين ناراضىامكه كليساى كاتوليك خيلى وارد تجدد شده است و اصالتخود را از دست داده است; اينها ازواتيكان دوم به بعد زبان عبادى را يك زبان معمولى كردند و يك سرى از قوانين آن را حذفنمود و يك نوآورى در آن ايجاد كردند، و متاع دين را مىخواهند به نرخ روز عرضه كنند ومطابق پسند مردم سازند، و به جاى اين كه عوام را پرورش دهند تا دين را بفهمد دين راتغيير مىدهند. از اين جنبهها من به عنوان يك نفر كه هر دينى برايش دين خداست و بهآن علاقمند است، همانقدر ناراحت مىشوم كه از يك مسلمان اگر مطالبى را بنويسد كه بااسلام نمىخواند.
استاد بينا: به هر حال شريعت لازم است. شريعتحداقل شرايطى است كه انسان بايدداشته باشد تا خداوند انسان را قبول كند و سير در عمق دين پس از اين مرحله است.طريقت كه مىگوييم راه باطنى استبراى بيشتر كردن تدين است، نه براى كمتر كردن آن.پس بايد اصول شريعت را حفظ كرد. به عنوان مثال نمىتوان منكر رابطه بين ندادن زكات وخشكسالى بود و يا گفت علم امروزى اين رابطه را نمىبيند. ما بايد به قرآن رجوع كنيم. اگرعلم امروز يك چيز را نمىفهمد، مشكل از علم امروز است. ما نبايد علم امروز را ملاك قراردهيم. ما قرآن را داريم كه مىگويد بر اثر عمل انحرافى قوم لوط، شهر زير و رو شد، حجارةمن سجيل بر سرش آمد، به خاطر عملى كه نه با باد سروكار دارد، نه با ابر و نه با سنگ،منتهى خلاف طبيعت است و همچنين است ماجراى قوم صالح. قرآن مىفرمايد اگراهل كتاب، تورات و انجيل را برپا مىداشتند لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم (12) . در«بهگودگيتا» حضرت كريشنا مىفرمايند: سبب بالندگى و پرورش انسان خوراك است; خوراكاز غله است; غله از بارش باران است; و بارش باران از انجام مراسم قربانى است. اديان در اينعقيده متفقالقول هستند. اگر فيزيك و شيمى اين را نمىفهمد، نبايد از آن صرف نظر كرد.اگر علم نمىفهمد كه دعا خواندن و نماز خواندن چه اثرى روى باد و باران دارد، امكان دركآن را ندارد; ولى كتابهاى آسمانى براى همين مطلب آمدهاند. سرخ پوست امروز هنوز اگردعاى باران بخواند حتما باران مىآيد، دعاى باران را همه اديان دارند. مهم نيست كه اين رافيزيك و شيمى درك نكند. اين حرفها مهمتر از فيزيك و شيمى است. ما بايد بدانيم كه اينيك واقعيت است.
سؤال اين است كه چرا اديان مناسك دارند و نقش اين مناسك چيست؟ وقتى بشرمناسك دينى را انجام مىدهد، تعادل بين زمين و آسمان برقرار مىكند. وقتى اين تعادل بههم بخورد نتايجى دارد. مناسك طورىاند كه تاثير آنها منحصر به فرد عامل آيين نيست،مثلا تاثير نماز خواندن مصلى فقط به او محدود نمىشود. اين عمل طورى است كه انعكاسآن عوالم مختلف را تحت تاثير قرار مىدهد و اين تعادل را تنظيم مىكند. مناسك در همهاديان همينطور است. اوقات نماز با چرخش ماه و خورشيد تنظيم شده است. يك وعدهصبح است و يك وعده مغرب و ظهر و عشا و عصر. كل امت هماهنگ با چرخش ماه وخورشيد مناسك خود را انجام مىدهند. اگر ما در بدو امر نمىبينيم كه اين عمل انعكاسشدر ساير عوالم چيست، دين اين را توضيح مىدهد. حتما روابطى بين ندادن زكات و عدمبارش باران، و يا دروغگويى و بدكارى با خشكسالى هست و بايد در آن منابعى كه اين مطالبرا مطرح مىكنند تعمق كرد و فهميد.
«گنون» مىگويد: معتقدين دينى امروزى تحت تاثير پيشرفت علم مادى و تكنولوژى قرارگرفتهاند و اين پيشرفتهاى علوم از آنها زهرچشم گرفته واينها جا خوردهاند و خودشان راباختهاند. حالا مىخواهند دين خود را جلوى دادگاه علم ببرند تا اين كه علم بر آن مهر بزند.«گنون» مىگويد نه، برعكس، بايد علم را به دادگاه دين برد و ديد كه به بعضى از كارهاى علماجازه مىدهد يا نمىدهد. دين دستكاريهاى ژنتيك را اجازه نمىدهد.
مناسك دينى راه و وسيله هستند براى حفظ تعادل آفرينش و همينطور نيز براىپرورش و تقرب فرد به سوى خداوند. در حديثى آمده است كه: «لا تقوم الساعة و على وجهالارض احد يقول الله الله» حديث ديگرى را ملاى رومى به شعر برگردانده است:
گفت پيغمبر ركوع است و سجود بر در حق كوفتن حلقه وجود حلقه آن در هر آن كو مىزند عاقبت دولتسرى بيرون كند
استاد بينا: آيهاى كه بعد از معراج بين زمين و آسمان نازل شده، اين آيه است: لا نفرق بيناحد من رسله (15) ولى اين آيه را هم داريم كه تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض، ولى صاحبالحوت اولو العزم نبود و دين نياورد. ما 124 هزار پيامبر داريم، (البته نمىخواهم بگويم اينعدد دقيق است، ولى به هر حال آمده است و معناى سمبليك آن مهم است). 124 هزارپيامبر آمده كه از بين اينها 313 نفر بنيانگذار دين هستند. حضرت يونس(ع) بنيانگذاردين نبود. حضرت موسى(ع) بنيانگذار دين بود. حضرت داود(ع)، حضرت سليمان(ع)، اينهاهمه در درون چهارچوب اصلى دين يهودند. قرآن در مورد حضرت ابراهيم(ع) دارد: و ان منشيعته لابراهيم (16) ;منظور اين است كه حضرت ابراهيم هم در همان پايه است، نه اين كهپايينتر باشد. حضرت پيامبر(ص) در رابطه با اسلام مىفرمايند: ملة ابيكم ابراهيم (17) .
استاد بينا: مساله سر اين است كه خود دين صور مختلف دارد. به عبارتى در هر دينى دوبعد هست، يعنى در هر دينى راههاى نزديكتر و دورتر هست، و «گنون» هم همين حرف رامىزند. البته اين از قديم بوده است و حرف جديدى نيست. به عبارتى دو راه در هر دينمطرح است. يكى «اگزوتريسم» (18) ،يعنى راه شريعت، و ديگرى «ازوتريسم» (19) ،يعنى راه درون، كهاستثنائا در چين اين دو طريق توسط دو فرد آورده شده; يعنى «لائوتسه» فقط پيام ازوتريسمرا آورده است و «كنفوسيوس» شريعت را. اين دو بعد معمولا با هم هستند و خداوند مىتواندصور مختلف ممكن را بوجود آورد. وقتى اين دو بعد ادعا مىشود، لااقل بايد براى آن مداركىآورد. در قرآن بايد در جايى اشاره شده باشد. من معمولا دو آيه سوره آل عمران را در نظرمىگيرم، چون رسما دعوت به تبعيت مىكند و يك حكم به اطاعت هم دارد. امر به اطاعتعام است و كوچكترين تبصرهاى برنمىدارد، و واجب الاطاعه را اگر كسى اطاعت نكند كافراست. خداوند در قرآن مىفرمايد: قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله ويغفر لكم ذنوبكم (20) ودر آيه بعدى مىفرمايد: قل اطيعوا الله والرسول فان تولوا فان الله لا يحب الكافرين (21) .فرمايشحضرت على(ع) كه عبادت بردهوار و عبادت تاجروار و عبادت حق به خاطر خود او را مقايسهمىفرمايند نيز ناظر به همين معناست.
اما در پاسخ به اين سؤال كه آيا يك دين مىتواند راهش به خدا نزديكتر باشد يا نه، بهآيه شريفه فاستبقوا الخيرات برمىگردم. اگر من حيث المجموع در يك دينى چنان امكانىبيشتر باشد، دعوت خداوند به مسابقه غير عادلانه خواهد بود. خداوند مىفرمايد، اگرمىخواستيم شما را امت واحد قرار مىداديم ولى اين كار را نكرديم حالا كه امتهاى گوناگونيدفاستبقوا الخيرات.
استاد بينا: رابطه بوديزم و هندوئيزم بسيار شبيه به رابطه مسيحيتبا يهوديت است.حضرت بودا از جنبههاى زيادى شبيه حضرت مسيح(ع) است. حضرت مسيح از درونيهوديت دين جديدى آورد. ايشان پيام اصلى ابراهيمى را كه در يهوديتبه صورت قومى بودمستقل كردند. حضرت يحيى(ع) هم قبلا وقتى كه يهودىها را تعميد مىدادند به يهوديهاگفتند افتخار نكنيد كه فرزند ابراهيم هستيد; خداوند مىتواند از دل سنگ نيز فرزند ابراهيمرا بيرون آورد. فرزند ابراهيم كسى است كه كار حضرت ابراهيم را انجام دهد.
در يونان كه مهد مسيحيتشد، مكاتب فيثاغورى و افلاطونى نيز بودند كه تا قرن پنجمافراد مقدسى را نيز پرورش دادند و حتى برخى از آنها به دست مسيحىها شهيد شدند!دليل نداريم كه دين جديد دين قبلى را نسخ كرده باشد. يك نگرش هست كه مىگويد وقتىاين پيغمبر آمد تنها بايد از او پيروى كنيم. اين نگرش خطى است، ولى از لحاظ تاريخىچنين نبوده است. حضرت موسى(ع)، براى تمام بشريت نيامد; حضرت عيسى(ع) هم براىهمه واجبالاطاعه نبود. ديدگاه نسخ را اين آيه شريفه رد مىكند: وقالت اليهود ليست النصارىعلى شىء وقالت النصارى ليست اليهود على شىء وهم يتلون الكتاب... (22) خداوند متعال قبول داردكه يهود و نصارى اگر كتابشان را به درستى بخوانند على شىء هستند، يعنى خداوند قبولدارد كه پس از حضرت عيسى(ع) همه مجبور نبودهاند كه مسيحى شوند. حتى در زمانپيامبر اسلام(ص) يهوديها، مسيحىها و زرتشتىها مجبور نبودند مسلمان شوند، بلكه تنهامىبايد جزيه مىدادند.
خداوند متعال اقوام وروحيات را مختلف آفريده است و براى هر كدام عالمى را در نظرگرفته است. از اين رو مسيحيت راه جديدى استبه سوى خداوند، بدون آنكه بخواهد كاملايهوديت را نسخ كند. البته مسيحىها معتقدند كه يهوديت نسخ شده است. يهوديت همبر اين عقيده است، كه، معاذ الله، حضرت عيسى يك يهودى بوده است كه از دين خارج شدهاست. قرآن در اينجا بىطرفانه قضاوت مىكند. البته مسلمانان به گونهاى ديگر قضاوتمىكنند و نمىتوان گفت هر مسلمانى همان روحانيت قرآن را دارد.
مثال ديگر بوديسم است كه مىتوان گفت همان برهمنيسم مىباشد كه ازنظام كاستىجدا مىشود تا براى تبت و چين نيز قابل اجرا باشد. ولى اين جدايى نيز از طرف خداونداست. تطابقى است جديد و راهى است نو براى پرستش خداوند از جانب خداوند، بدون آنكه راه قبلى را نسخ كند. عملا هم نتوانست آن را نسخ كند. بوديسم از بطن هند درآمد وسرانجام از هند رانده شد. وهنديها كمتر بودايى هستند. سير و سلوك هندى به ويژه با شاخو برگهاى آن تنها براى هند قابل اجراست. بايد شاخ و برگها را كنار گذاشت و باطن آن راگرفت و فراگيرتر كرد.در هر حال همه از طرف خداست و به اذن و مشيت اوست; تطابقىاست جديد براى بروز امكانى ديگر.
در حال حاضر برخى از هندوها هم پذيرفتهاند كه نهمين «اوتار» حضرت بوداست. اينانمعتقدند از طرف خداوند ده اوتار مىآيد. هشتمى كريشنا بوده است نهمى بودا و دهمى نيزدر آخرالزمان خواهد آمد. دقيقا مانند عرفاى يهودى كه حضرت عيسى را به عنوان پيامبرخدا پذيرفتهاند.
در قرآن در زمينه شناخت ديگر اديان و قبول داشتن همديگر مباحث جالبى وجود دارد.آنچه امروز مد شده است و به درستى هم فهم و اجرا نمىشود، به خوبى در قرآن بيان شدهاست. وقتى كه قرآن بر پيامبر اكرم نازل مىشود، قسيسانى هستند كه قرآن را مىخوانند واشك مىريزند ومىگويند خدايا ما را از شاهدان قرار ده (23) ;خداوند هم مىفرمايد اجر اين كارآنها را خواهيمداد. يعنى از طرف خدا پذيرفته شدهاند. در اينجا مسلمان شدن مطرح نيست.
اين براى ما يك الگوست. الگوى چگونگى برخورد با اديان در قرآن آمده است. اگر يكمسلمان نيز بهگودگيتا را بخواند و در آن حال بگويد خدايا اين هم از طرف توست و اكتبا معالشاهدين، لزومى ندارد كه اسلام خود را كنار بگذارد. البته در سطح معمول چنين تصورمىشود. اگر ما هم گيتا را بخواهيم و اشك بريزيم و بگوييم فاكتبنا مع الشاهدين و مسلمان همبمانيم، خدا به ما هم اجر مىدهد. خدا دوست دارد كه هر چه را از جانب او آمده استبپذيريم ابنعربى شعر زيبايى دارد:
لقد صار قلبى قابلا كل صورة فمرعى لغزلان و دير لرهبان و بيت لاوثان و كعبة طائف و الواح تورات و مصحف قرآن ادين بدين الحب انى توجهت ركائبها فالحب دينى و ايمانى
خلاصه آنكه قلبم كعبه طواف كنندگان و دير رهبان و چراگاه غزالان است (شايد اشاره بهآيين سرخپوستى باشد). اگر خدا را دوست داريم بايد سعى كنيم زبانهاى مختلف او رابفهميم. اين گفت و گوى زنده اديان است.
استاد بينا: گنون درباره تاريخ مىگويد ما از 2500 سال اخير كه فراتر رويم بسيارى ازمدارك آن از دست رفته است و حضرت ابراهيم نيز متعلق به همان تاريخ كهن مىباشد. پسما نمىتوانيم توقع داشته باشيم همان سنخ مداركى كه براى حوادث تاريخى اخير داريمبراى حوادث چهار يا پنج هزار سال پيش هم داشته باشيم; و اين امرى طبيعى است. نگرشتاريخى بر يك سلسله فرضيات استوار گرديده و امكانات آن خيلى محدود است. پس مانمىتوانيم بر آن زياد تكيه كنيم، و الا با اين ديد در خود قرآن هم داستانهاى گذشتگان آمدهكه شاهد تاريخى بر آن وجود ندارد. تاريخ با اين امكاناتش نمىتواند چيزى را نفى يا اثباتنمايد. اصولا مىگويند هيچ يك از دانشكدههايى كه اكنون به اسم دانشكده علوم مىخوانيم،ازعهده مسايلى كه در قرآن هستبرنمىآيد; از علمناه ،ولنعلمه من تاويل الاحاديث (26) هيچكدام از دانشكدههاى علوم امروزين سر درنمىآورند. پس مابايد اولويت را به مدارك دينى بدهيم. يعنى اين سخن اروپايىها كه مىگويند ما از نظرتاريخى نمىتوانيم وجود عيسى مسيح(ع) را اثبات كنيم، به اين رد مىشود كه ما اين را درقرآن داريم و قرآن كه از طرف خدا آمده، از تولد حضرت عيسى(ع) سخن گفته است. وپيامبر اكرم(ع) درباره حضرت يونس با تعابيرى همچون «برادرم يونس» و اين كه «مرا بريونس فضل ندهيد چون معراج يونس در شكم ماهى بوده است» سخن گفتهاند. پس اولموضعگيرى ما اين است كه مدارك الهى را مرجع قرار دهيم. اين كه تاريخ شناسان بگويندحضرت موسى يا حضرت عيسى بودهاند يا نبودهاند، نمىتوانيم مدرك قرار دهيم. ما قدرت وضعف آن علم را با اين كه چقدر مىتواند هماهنگ با كتابمان باشد مىسنجيم. اما اين كهچطور تشخيص دهيم پيرايهها كدام است، تعمق و مطالعه و مقايسه لازم دارد; مقام فرقانمىخواهد. اگر بگوييم انسان در درون خود نوعى ملاك دارد، اين چه بسا به تفسير به راىمنجر گردد. پس معيارهاى بيرونى هم بايد باشد تا انسان بتواند با استفاده از آنها تشخيصدهد. از باب مثال براى ما خود قرآن مىتواند ملاك باشد. ما قرآن را داريم و از نظر تاريخىهم در آن بحثى نيست. ما مىتوانيم آن را مطالعه كنيم و ببينيم كه چه فرقههايى مثلا اضافهشده است و چه فرقههايى اضافه نشده است. آن چيزهايى هم كه اضافه مىشود گاهى جزءشاخ و برگهاى مستحب و مجاز و گاهى اضافات زايد است. گاهى برخى مىخواهند با تحكمتفسيرهاى خاصى ارائه دهند . وقتى در قرآن گفته مىشود كه مسلمان مىتواند با اهل كتابازدواج كند: والمحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم اذا اتيتموهن اجورهن (27) ،يعنى آن زنمىتواند در دين خودش باقى بماند و مسلمان با او ازدواج كند، و گرنه روشن است كه يكمسلمان مىتواند هر شخصى را مسلمان كند و با او ازدواج كند. قرآن هست و ما مىتوانيم ازآن استفاده كنيم.
استاد بينا: آپوكريفا حساب خاصى داشته است. اندازه عهد عتيق فرقى نكرده است. پنجكتاب حضرت موسى را اصل مىدانند ، در كنار آنها كتب انبياء هم هست. در عهد جديدآپوكريفا زياد است. حضرت عيسى(ع) خودشان مستقيما تجلى كلمه الهى هستند. قرآن هماز ايشان به «كلمة الله» تعبير كرده است. ايشان كتاب وحى نداشتند. انجيل يعنى بشارت.حواريون آمدند و سخنان و سيره او را نوشتند و گفتند اينها خبر خوش آمدن كسى است كهمنتظرش بوديم. از يك نظر انجيل عدل قرآن نيست. نقش آن هم در مسيحيت مانند نقشقرآن نيست; تقريبا شبيه «سيرة النبى»هاى سنتى است. گفتههاى مستقيم حضرت عيسىكه در اين انجيلها آمده است نقش احاديث را بازى مىكند. در شورايى كه در قرن سوم ياچهارم داشتند براى اين كه به نوعى وحدت رويه دست پيدا كنند، مراسم دعايى برگزار كردندو پس از مدد گرفتن از خدا كتابهاى موجود عهد جديد را به سميتشناختند و آنهايى را كهكنار گذاشتند، به «آپوكريفاى» كتاب مقدس معروف شد. البته دليلى نداريم كه آپوكريفا بدباشد. آنچه كه هست اين است كه آپوكريفا به اصطلاح Canonic نيست. اتفاقا سى چهل سالپيش كتابى از توماس پيدا شد كه خيلى عرفانى و عميق بود. در اين كتاب سخنان حضرتعيسى در قالب 114 فصل جمعآورى شده بود; يعنى از نگاه سمبليك به عدد سورههاىقرآن بود. تعارضهايى در كتاب مقدس به چشم مىخورد كه مشكل آفرين نيست. در ميانچهار انجيل معروف، انجيل يوحنا عميقتر است چون يوحنا نسبتبه حضرت عيسى تقريبامثل حضرت على(ع) نسبتبه حضرت پيامبر(ص) بوده است; يعنى جوانترين، عزيزترين ونزديكترين حواريون به حضرت عيسى بوده است.
اما هندوئيزم سبك و سياق ديگرى دارد. وداها دستورات دينى و سرودهاى هندوئيزماست. اوپانيشادها بيانگر مكتب عرفانى هندوئيزم است. اين سيستمها با يكديگر متناقضنيستند. آنچه ممكن است متفاوت باشد، زبان هر سيستم و سمبوليزم هر كدام است. ممكناستسمبوليزم اين قوم با سمبوليزم ديگرى متفاوت باشد. به عنوان مثال هندوئيزم تنهادين چند خدايى (28) است كه باقى مانده است. ولى دينى كه خداى خدايان دارد موحد است.زبان اسطورهاى هندوئيزم با اسلام متفاوت است، به زبان اسطورهاى مىتوان به هر يك ازاسماء الهى شخصيتى بخشيد; يكى را «شيوا» ناميدهاند، يكى را «ويشنو» و... و هركدام همهمسرى دارند; ولى وقتى به خداى خدايان معتقدند يعنى موحدند.
استاد بينا: تاتوئيزم وكنفوسيونيزم با هم آمدند. معمولا در هر دينى دو جنبه ازوتريسم واگزوتريسم يعنى شريعت و طريقت وجود دارد; ولى در مورد آيينهاى تائو و كنفوسيوسشريعت و طريقت جداى از هم آمدند. تائوئيزم هم و غم شريعت را ندارد و مستقيما ازحقيقتبحث مىكند. آيين كنفوسيوس شريعت و همگانى است. تائوئيزم چون دلمشغولشريعت نيست، صريحترين بيانهارا برگزيدهاست و همه گفتنىها را گفته است. مضمون آغازآن اين چنين است: «راهى كه بشود آن را نشان داد، راه جاويدان نيست و نامى كه بشود آنرا ناميد، نام جاويدان نيست; منشا آسمان و زمين بىنام و نشان است...». آن حقيقت، مطلقو به اصطلاح زبان فارسى «بىچون» است. وقتى كه اين ذات بىچون به ناچار متجلى مىشودصورتى به خود مىگيرد. صورت ديگر فاقد آن مطلقيت است. صورت ذاتا ديد خاص يا بيانخاصى را مىرساند، پس محدوديت پيدا مىكند. وقتى كه اين صورت مطلقيت ندارد، پسنمىتواند جاودانگى داشته باشد. حقيقت وراى اين تعينات است. هر صورتى كه مىآيدصورت ديگر را نفى مىكند تا شرك ايجاد نشود. لااله الا الله يعنى جز ذات مطلق خدا چيزديگرى نيست. تمام تعليمات تائوئيزم بر اين اساس است، از اين رو نمىتوان آن را با بوديزممقايسه كرد. البته از يك نگاه هم مىتوان آن را با آيين بودا مقايسه كرد. بوديزم، هم طريقتدارد هم شريعت. شبيهترين مكتب به تائوئيزم در درون بوديزم مكتب «ذن» است. «ذن»عرفانىترين مكتب بوديسم است، مانند «ودانتيسم» كه الان مدل و الگوى آن «شنكره» استكه استاد اعظم آن است. شبيه او در اروپاى قديم افلاطون است. افلاطون بيشتر عارف استتا فيلسوف، برخلاف ارسطو كه بيشتر فيلسوف است تا عارف. جالب اينجاست كه در سه دينابراهيمى يعنى يهوديت، مسيحيت و اسلام كه با يونان تماس داشتهاند، افراد متشرع ومتكلم آنها بيشتر همسنخ ارسطو هستند و عرفايشان بيشتر همسنخ افلاطون; البته نه اينكه اين از آن گرفته شده باشد، بلكه نوعى همسنخى ذاتى وجود دارد.
استاد بينا: چنين نگاهى ممكن است. مثالش در قرآن مشهود است. شايد شخصى مسيحىباشد، ولى اسلام را مىبيند و مطمئن مىشود كه از طرف خداست. مىخواند و گريه مىكند:ترى اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق (29) .چرا ما نتوانيم اين كار را انجام بدهيم؟ البتهمعمولا چنين كارى انجام نمىشود، ولى ممكن است و امتناع منطقى ندارد.
استاد بينا: قديس با اوتار تفاوت دارد. اوتارها يعنى پيامبران اولوالعزم. مىگويند دهميناوتار خواهد آمد ما هم منتظر او هستيم; يعنى حضرت قائم(عج). اما قديس يعنى مقدساناديان مختلف كه بودهاند و هستند و خواهند بود و البته در اينجا قرآن مىفرمايد: ثلة منالاولين وقليل من الاخرين (30) .
استاد بينا: خاستگاه عرفان درون دين است. اصل عرفان اسلامى از درون اسلام است، ولىهمان طور كه فلسفه اسلام از منطق و فلسفه ارسطو بهره گرفت، عرفان اسلامى هم ازعرفانهاى ديگر بهره گرفته است; فلسفه اسلام از يونان نيست، بلكه از آن مدد گرفته است.البته نوعى همسنخى ذاتى ميان عرفان اسلامى و ديگر عرفانها وجود دارد، همسنخى منشاهمشكلى مىشود. به همين جهت وقتى عارف مسلمان عارف هندو را مىبيند، همديگر رامىفهمند و از اصطلاحات و امكانات يكديگر استفاده مىكنند.
1) سوره بقره، آيه 148.
2) سوره مائده، آيه 48.
3) سوره صافات، آيه 180.
4) سوره حشر، آيه 23.
5) Perotagoras
6) سوره نور، آيه 35.
7) از ترجيع بند معروف هاتف اصفهانى.
8) سوره مريم، آيه 90 و 91.
9) Lalla Yogeshvari
10) فرصتطلب.
11) Imagination
12) ولو انهم اقاموا التوراة و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم منهم امة مقتصدةو كثير منهم ساء ما يعملون» (سوره مائده، آيه 66).
13) سوره بقره، آيه 253.
14) سوره قلم، آيه 48.
15) سوره بقره، آيه 285.
16) سوره حج، آيه 78.
17) سوره صافات، آيه 83.
18) exoterism
19) esoterism
20) سوره آل عمران، آيه 31.
21) سوره آل عمران، آيه 32.
22) سوره بقره، آيه 113.
23) سوره مائده، آيه 82 و 83.
24) سوره يوسف، آيه 68.
25) سوره رعد، آيه 43.
26) سوره يوسف، آيه 21.
27) سوره مائده، آيه 5.
28) Polytheist
29) سوره مائده، آيه 83.
30) سوره واقعه، آيه 13.